مامانبزرگم مرد. من نمیدونم چطور باید خودم رو خالی کنم. غمگینم. قلبم تندتند میزنه. بهتزدهم. منتظرم صبح بشه که بریم بهشت زهرا همه گریه کنن؛ من هم شاید بتونم. نمیدونم باید با چشمام چیکار کنم. چون -صدالبته- نمیتونم گریه کنم.
ولی بیشتر از همهی اینا دلم میخواد با یکی حرف بزنم. نمیدونم میخوام چی بگم. دلم میخواد یکی باهام حرف بزنه من سکوت کنم.
بابابزرگم که مرد، باید توی پزشکی قانونی میموند تا چندتا آزمایش روش بشه. نمیتونستیم همون موقع خاکش کنیم. از بیمارستان اومدیم خونه، خواهرم دویید جلوتر از همه رفت توی اتاق، کمد رو ریخت بیرون، اولین لباس مشکیای که پیدا کرد رو پوشید بعد نشست میون همه وسایل کمد گریه کرد. این روش عزاداری مورد علاقمه، ولی بلد نیستم. این بار هم هی خیره میشم به اینور و اونور چون نمیدونم با چشمام چیکار کنم.
دارم تغییر میکنم و از این همه تغییر میترسم.
از اینکه محدودهی امنم بزرگتر شده؛ از اینکه راحتتر ارتباط برقرار میکنم؛ ؛ از اینکه دیگه دلم نمیخواد خودم رو توضیح بدم مبادا کسی اشتباه بفهمه؛ از اینکه دیگه با اضطراب و نگرانی آدرس کانالم رو به کسی نمیدم؛ از اینکه با خیال راحت هرروز اونجا غر میزنم، حرفهای نگفتهم رو میزنم و مثل قدیما هر بار قبل از ارسال هر پست، واکنش تکتک مخاطبها رو در نظر نمیگیرم میترسم.
از اینکه یهباره اونقدر عوض شم که دیگه کسی نباشه من رو بشناسه و مواقع گیجی و سردرگمی بتونه بهم بگه کدوم من واقعیه، یا موقع سقوط بگه باید به کدوم سمت دستم رو دراز کنم میترسم.
فرقی نمیکنه چقدر تلاش کردهم و وقتی اتفاقی میفته که خودم رو با خودِ چند سال پیشم مقایسه میکنم میبینم که چقدر جلو زدم. مهم اینه اینجا جایی نیست که من میخواستم باشم. همین.
احساس پوچی میکنم. نه اونطور که انگار من هیچ فایدهای توی دنیا ندارم، برعکس انگار تموم دنیا هیچ تأثیری روی من نداره. و احساس تنهایی عجیبی میکنم، نه ـ مثل قبلترها ـ اونطور که انگار جزو هیچ گروه و جامعهای نیستم، درواقع انگار که هیچکسی دستش بهم نمیرسه. اونقدر از خودم فاصله گرفتم و گم شدم که هر از گاهی که باید یه تصمیمی بگیرم فقط از روی خاطرهی اتفاقها و تجربههایی گذشته انتخاب میکنم.
به هر صورت هنوز اینجا نوشتنش حس خوبی میده. چون میدونم فقط چند نفر میخونن و از بین اونها هم فقط یکی دو نفر اهمیت میدن. و این دوری، اینطور که هستم ولی در واقعیت وجود ندارم بهم یه حسی شبیه آرامش میده.
نیل گیمن یه داستان کوتاه داره در مورد مردی که شب توی جنگل گیر میفته و میخواد دعا بخونه، چون نه کتابی همراهش بوده و نه دعایی بلد بوده به خدا میگه من هیچ دعایی حفظ نیستم ولی تو همه رو بلدی، پس من حروف الفبا رو میخونم، تو خودت کلمهها رو کنار هم بچین.
میخواستم اینجا در مورد یه مسئلهای بنویسم اما انگار در حد همون حروف الفبا هم توان ندارم.
به نشونهی وقتهایی که نه میتونی گریه کنی و نه میتونی گریه نکنی. همینطور عاجز و درمونده میشینی روی پله کنار دوستی که هنوز نمیدونی داره از ته دل حرف میزنه یا نه.
به نشونهی وقتی که بین خروار خروار غم و خشم گیر میکنی. غم نمیذاره عصبانیتت رو بروز بدی و خشم نمیذاره غمت رو
به نشونهی وقتی که نمیدونی باید بری یا بمونی
فقط برای اینکه یادم بمونه با وجود اون قیافهی آزردهای که هروقت حرفش میشه روی صورتم میشینه، امروز وقتی توی شلوغی بازار صورتم کوبیده شد تو قفسهی سینهی اون آدم غریبه چطور یهو لرزیدم و از تصور اینکه فلان دوست قدیمی بوده احساس امنیت کردم و چند لحظه همونطور خیرهخیره نگاهش کردم.
همیشه عادت داشتم اوضاع رو تحلیل کنم و سعی کنم کنترلش رو دست بگیرم ولی این روزا اونقدر همهچیز درهمه و اونقدر شکننده شدم و اونقدر دورم که دلم میخواد بشینم یه گوشه و دیگه داد نزنم من نیازی به مراقبت ندارم، بذارم هر چیزی که قراره بشه بشه.
از یه جایی به بعد زندگی بیهوده میشه. قبلترها دوست داشتنها و نفرتها و عصبانیتها و آزردهبودنها و خوشحالبودنها همه خالص بودن. الان دیگه هیچچیزی حس قبل رو نداره. به قول چاک پالانیکِ باشگاه مشتزنی انگار همهچی یه کپی از کپی از کپیه. آرامشی که از قدمزدن توی فلان خیابون دارم، خاطرهی بدم از فلان کافه، راحتیای که کنار یکی از دوستهای قدیمی حس میکنم، اشتیاقی که واسهی دیدن یا حرف زدن با فلانی دارم همه بیهودهن. همه اونقدر خطخطی شدن و حسهای جدید روشون اومده و دستکاری شدن که دیگه اصلاً شبیه اصلشون نیستن. انگار این زندگی هیچی نداره. نه قشنگه نه زشته. فقط بیهوده ست.
قرار بود دیگه نجنگم. هم سپر هم خنجرم رو گذاشته بودم زمین. قرار بود اون آدمی باشم که جنگهاش رو کرده. ترسهاش رو قورت داده. بلده لبخند بزنه. بلده وجود خودش رو انکار نکنه. برم سراغ اون تیکههای وجودم که اینور و اونور جا گذاشتم، تمامقد وایسم بگم یادته؟ ولی انگار نقاب روی صورتم دیگه آهنی شده، کنده نمیشه. حتی وقتی نمیخوام بجنگم، جلوی لبخندم رو میگیره.
وقتهایی که بیشتر از همیشه حس میکنم گم شدهم سعی میکنم کمتر حرف بزنم، یا حداقل کمتر حرفهای عمیق بزنم. بسنده کنم به جملههای سطحی و احوالپرسیهای روزانه. که همونها هم به جای «حالت چطوره؟» تبدیل شدن به «امروز چیکارا کردی؟» چون که توانایی بیان حالم رو ندارم. اسم این احساسات رو نمیدونم. حتی نمیتونم توصیفشون کنم. با وجود این همه علاقهم به زبان و کلمات، خندهداره، نیست؟ احساس میکنم که هرقدر کمتر حضور داشته باشم، کمتر حرف بزنم، کمتر خود واقعیم باشم، هرقدر بیشتر دوستهای جدید پیدا کنم و اجازه ندم از مرحلهی اونقدرها که فکر میکردم هم ترسناک نیستی/خودت رو نمیگیری فراتر برن تا بفهمن خود واقعی اصلیم چقدر حالبههمزنتر و لجنتر از چیزیه که در نظر اول نشون میدم، احساس میکنم که همهی اینها کمکی میکنه. اما در واقع عین یه ظرف ترکخوردهم که زیر بارون مونده. لبریز نمیشم چون همهی این راههای فرار مثل همون ترکهن و ذرهذره بار رنج رو کم میکنن. ولی چیزی که هست، آخر آخرش بارون بند میاد اما ترکه باقی میمونه. میدونی؟ ته تهش زنده بیرون میام ولی از قبل فیکتر و رقتانگیزتر میشم.
درباره این سایت